داستان زیبای بی پناه قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
مادرم حرفهایش را جدی نگرفت و با خنده گفت: « من از این شانسها ندارم...! » بلاخره خانۀ پدرم را به قصد رفتن به خانۀ دایی ام ترک کردیم، با وجود پسر دایی هایم مهران، مهرداد من به هیچ وجع احساس راحتی نمی کردم، 3 روز از ماندن در خانۀ دایی گذشت من به مادرم گفتم: « مامان، بیا بریم خونه... بابا الان به وجود ما نیاز داره... خواهش میکنم...» مادرم که از ماندن در خانه برادرش و شنیدن حرفهای طعنه آمیز زن داداشش احساس خوبی نداشت از پیشنهاد من استقبال کرد و با هم به خانه برگشتیم، سکوت عجیب خانه هر دوی ما را به ترس انداخت، من خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و وارد اتاق پدرم شدم، با صدای جیغ من مادرم خودش را به کنارم رساند، هیکل پدرم که حلقه آویز شده بود هر دوی ما را به وحشت انداخت، وقتی دکتر تایید کرد پدرم 3 روز پیش خودکشی کرده دنیا روی سرم خراب شد قبول این مصیبت برایم خیلی سخت بود، مراسم خاکسپاری پدرم آغاز شد و کفن را دور اندام لاغرش پیچیدند و هم آغوش خاک شد، در طول مراسم خاکسپاری، مادرم سکوت کرده بود نه قطره اشکی می ریخت و نه کلامی حرف می زد، این فقط من بودم که بی قراری می کردم، مادرم در ماه اول از مرگ شوهرش پیراهن سیاه را از تن خارج کرد و زندگی عادی خود را آغاز کرد، خلاصه 3 ماه از مرگ پدرم گذشت، خبرعجیبی به گوشم رسید که خواب و خوراک را از من گرفته بود، آنقدرضعیف و رنگ پریده شده بودم که هر کی من را می دید دلش برایم کباب می شد...» آتوسا ساکت شد یک سکوت طولانی که حرفهای ناگفته ای در آن نهفته بود، شقایق با کنجکاوی پرسید: « مگه چه خبری بهت رسیده بود؟ » آتوسا سیگاری از داخل کیفش خارج کرد و آن را گوشۀ لبش نهاد و با فندک آن را روشن کرد، بعد پُک عمیقی به آن زد، چشمهای بارانی اش را به نگاه مشتاق شقایق دوخت و لب گشود، گفت: « خبردار شدم مادرم می خواد ازدواج کند آن هم با جوانی که فقط 4 سال از من بزرگتر و 20 سال از مادرم کوچیکتر بود واقعأ برایم عجیب بود که چرا آن پسرک اصلأ به تفاهم سنی اهمیت نمی دهد؟! خیلی زود فهمیدم او بخاطر مال و ثروت مادرم تن به ازدواج داده است، این موضوع داشت داغونم می کرد، تا اینکه یک شب همۀ حرفهایم را به مادرم زدم، گفتم: « مامان، میدونی ازدواجت چه تاثیر منفی ای توی آیندۀ من میذاره؟ دیگه هیچ کی نمیاد خواستگاریم...؟ اصلأ میفهمی مردم چی پشت سرت میگن، میگن آذر دلش میخواست شوهرش بمیره! میگن وقتی شوهرش زنده بود اون بهش خیانت کرده... می فهمی...؟! » ولی مادرم با خونسردی گفت: « برام مهم نیست مردم چی میگن... دیگه هیچ چیز برام مهم نیست، میخوام این دفعه به میل خودم زندگی کنم نه به اجبار! » از شنیدن حرفهای مادرم که با خودخواهی تمام خواستۀ خود را می خواست خشمگین شدم، روبه رویش ایستادم و با نهایت عصبانیت گفتم: « نکنه مردم راست میگم تو چطور یهو با این پسر جوون آشنا شدی...!؟ » مادرم بی رحمانه سیلی محکمی به صورتم نواخت که برای لحظه ای چشمهایم سیاهی رفت، بعد با خشمی که لحظه به لحظه بیشتر می شد، فریاد زد: « دختر بی شعور حرفهای بزرگتر از دهنت می شنوم برو گمشو... از جلوی چشمم دور شو...» آنقدر دلم هوای گریه داشت که خودم را در اتاقم حبس کردم و از عمق وجود گریه سردادم، تا اینکه مادرم کاری را که می خواست بلاخره انجام داد، دست مرد جوانی را گرفت آورد خانه گفت شوهرشه و من باید بهش احترام بذارم... هومن خوش تیپ بود و بسیار جذاب، مغرور و اخلاق تند و خشنی داشت، چشمهایش از غرور زیاد، نافذ و تیز بود که وقتی حریصانه بهم خیره می شد از ترس مو بر اندامم سیخ می شد، خلاصه از آن تیپ پسرهایی که بین دخترهای جوان و هم سن و سال خودش طرفدار بی شماری داشت، ولی برای من یکی هیچ جذابیت و جاذبه ای نداشت، همیشه سعی می کردم ازش دور باشم ولی او تمام تلاشش را می کرد تا با من خلوت کند، دیگر از این وضع خسته شده بودم، دائم دعا می کردم که ای کاش به جای پدرم میمردم، یک روز که کارد به استخوانم رسیده بود یه مشت قرص خوردم و خواستم بمیرم که هومن من را به بیمارستان رساند از آن موقع به بعد وضعیت بدتر شد مادرم فکر می کردم من از دوری معشوقه ام دست به خودکشی زدم و با من رفتار خشنی داشت بعدأ فهمیدم این افکار را هومن وارد ذهن مادرم کرده همین موضوع باعث شد که بشدت ازش متنفر شوم، 1 سال از ازدواجشان گذشت که مادرم یک دختر کوچولو برای هومن به دنیا آورد و اسمش را السا گذاشت، این اتفاق باعث شد دوست و فامیل دور ما را برای همیشه خط قرمز بکشند، چی بگم که زندگیم جهنم شده بود...» بغض آزاردهنده که با بی رحمی وجودش را می شکست مانع از ادامه صحبتش شده بود، شقایق با لحن مهربانانه گفت: « آخه هیچ کدوم از فامیلات نبودن کمکت کنند...؟! » آتوسا خم شد، قلوه سنگی را از روی زمین برداشت و به سمت کلاغ بد آوازی که روی درختی مشغول غار غار کردن بود، پرت کرد و پوزخندی زد، گفت: « فامیل...! کدوم فامیل...؟ کی غمخوار من بود...؟ کی بهم پناه می داد...؟ آخه کدومشون حاضر بود تکیه گام باشه...؟ نه... هیچکی کمکم نمی کرد من تنهای تنها بودم از وقتی که مادرم با اون پسر بچه ازدواج کرد تمام دوست و آشنا با ما قطع رابطه کردند، من نه راه پس داشتم نه راه پیش...! باید میموندم و می ساختم...! تا اینکه آن شب زمستانی از راه رسید و زندگی من را نابود کرد... مادرم، هومن و السا رفتند کرج ظاهرأ میخواستند برند خونه برادر هومن... من تنها در خانه نشسته بودم، وقتی شب از راه رسید کمی احساس ترس کردم یادم آمد که وقتی بچه بودم همیشه از ترس تاریکی به آغوش گرم پدرم پناه می بردم و با لالایی او به خواب می رفتم، آن موقع احساس کردم وجود پدرم کنارمه اشک ریختم و عاجزانه پدرم را صدا کردم... ناگهان صدای زنگ آیفون رشتۀ افکارم را پاره کرد، خیلی تعجب کردم آخه من هیچ کس را نداشتم آن موقع شب برفی به سراغم بیاد، از پشت پنجره قامت بلند هومن را دیدم، با ترس و لرز در را گشودم خیلی زود خودش را به سالن رساند، ازش پرسیدم: « برای چی اومدی اینجا...؟ تو الان باید کرج باشی؟ » هومن باز هم آن لبخند مسخره اش را تحویلم داد، گفت: « چند تا کار اداری دارم باید تا فردا انجامش بدم...» من به ظاهر قانع شدم و دیگر چیزی نگفتم، بودن او که همیشه برایم عذاب آور بود بدون کلامی حرف اضافه سالن را ترک کردم و بطرف اتاقم رفتم، طولی نکشید که با صدای در بخود آمدم کمی دستپاچه شدم ولی خیلی زود خودم را جمع و جور کردم، در را باز کردم و همان طور که توقع داشتم تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم! آرام گفتم: « چیکار داری...؟ » لبخند لبایش را پوشاند، گفت: « یه کار مهمی باهات دارم بذار بیام تو...» بدون اینکه از جلوی در کنار برم محکم گفتم: « نه هر کاری داری همین جا بگو...» هنوز حرفم کامل نشده بود که هومن لگد محکمی به در زد و قبل از اینکه من بتوانم کاری بکنم در گشوده شد، هومن یکراست روی لبۀ تختخواب نشست، من خیلی دست و پام را گم کرده بودم، مطمئن بودم رنگم حسابی پریده با عصبانیت گفتم: « چرا اونجا نشستی؟ از اتاق من برو بیرون...» هومن با خونسردی خندۀ بلندی سرداد، گفت: « چقدر عجله داری، میرم... فقط قبلش میخوام یه کم با عشقم تنها باشم...» نذاشتم حرفش را کامل بزند فوری فریاد زدم: « خفه شو کثافت اگه همین الان از اتاقم بیرون نری جیغ میکشم...» هومن آنقدر نزدیکم شده بود که چشمهایم از وحشت گرد شده بود و گفت: « نترس کوچولو... اصلأ جیغ بکش فکر میکنی کی صدات رو میشنوه خودت هم بهتر میدونی که بی فایده هست، تو باید مال من بشی...» هومن خواست منو تو آغوشش بگیرد که مانعش شدم و سیلی محکمی به گونه اش نواختم، او دیوانه وار منو به گوشه ای پرت کرد و بعد آنقدر به من نزدیک شد که گرمای نفسهایش را روی تنم حس می کردم من تا سعی داشتم در برابرش مقاومت کردم دیگر خسته شده بودم می خواستم خودم را تسلیم خواسته اش کنم که ناگهان دستم به آباژور کنار تختم خورد فوری برداشتم و محکم به سرش کوبیدم اتفاق خاصی نیافتاد فقط کمی تعادلش را از دست داد که همان چند لحظه برایم کافی بود که از آن مهلکه پا به فرار بذارم، توی مدت کمی توانستم به حالت دویدن از خانه فرار کنم، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود، قطرات اشک در مردمک دیدگانم به سوسو درآمده بود، قلبم چنان به دیوارۀ سینه می کوبید که نزدیک بود قفسه سینه را بشکافد، بی هدف و سرگردان در خیابان ها قدم زدم، با خود گفتم: « آخه چرا باید از میان میلیون ها شهروند این شهر زندگی من اینقدر تلخ و غم انگیز باشه مگه من از زندگی جز آرامش چی میخواستم!؟ »

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب